سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://alisabra.ParsiBlog.com
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
دوشنبه 87 بهمن 14 ساعت 9:0 عصرشعر امام علی (ع)

نبوت و ولایت

نبوت و ولایت

مهر تابان ولایت شد نمایان در غدیر

باز بخشید این بشارت، خلق را جان در غدیر

خوان و احسان و کرم گسترد یزدان تا کند

عالمى را بر سر این سفره مهمان در غدیر

از طواف کعبه امروز آن که بر گردد، یقین‏

حج او مقرون بود با عهد و پیمان در غدیر

وه! چه غوغایى است در آن سرزمین از جوش خلق!

موج انسان بین، بیابان در بیابان در غدیر !

از جهاز اشتران شد منبرى آراسته

باشکوهى برتر از تخت سلیمان در غدیر

بر سر دست نبى تهلیل گویان، مرتضى

اشک شوق از دیده مى‏بارد چو باران در غدیر

اقتران مهر و مه دارد تماشا، نى عجب‏

گر شود جبرئیل هم آیینه گردان در غدیر

دل درون سینه طغیان کرد و هوش از سر پرید

تا طنین‌انداز شد آیات قرآن در غدیر

سینه پاک پیمبر گشت سرشار از شعف

آیه «بلغ» چو نازل شد ز یزدان در غدیر

تا ز «اکملت لکم» پر شد فضا، جبریل گفت:

با خود آوردم پیام از حىّ سبحان در غدیر

مصطفى تا مرتضى را همچو جان در بر گرفت

یوسفش را کرد پیدا، پیر کنعان در غدیر

تا على شد جانشین خاتم پیغمبران

آشکارا شد همه اسرار پنهان در غدیر

«هر که من مولاى اویم این على مولاى اوست»

این ندا پیچید در گوش بزرگان در غدیر

خاطر اهل ولا زین گفته شد امیدوار

ناامید از رحمت حق گشت شیطان در غدیر

تا جهان را از عدالت پر کند همچون نبى‏

مرتضى بگرفت از او، منشور و پیمان در غدیر

از نبوت در جهان، اسلام اگر شد منتشر

شد ولایت دین یزدان را نگهبان در غدیر

در حقیقت شد مسلمان هر که با اخلاص داد

دست بیعت با على، مانند سلمان در غدیر

گر به صدق و راستى آید سوى این آبگیر

هر خطاکارى شود پاکیزه دامان در غدیر

شد جهان روشن ز انوار امیرالمؤمنین

چلچراغ عشق و ایمان شد فروزان در غدیر

«سرویا»! شکر خدا در موسم «حج وداع»

دین حق رونق گرفت و یافت سامان در غدیر

غوغا در غدیر

غدیر

دشت غوغا بود، غوغا بود، غوغا در غدیر

موج مى‏زد سیل مردم، مثل دریا در غدیر

تشنگی‌ها بود و توفان بود و شن بود و غبار

محشرى از هر چه با خود داشت صحرا، در غدیر

کاروان آرام و بى تشویش لنگر مى‏گرفت

تا بگیرد کاروان سالارشان جا در غدیر

گردها خوابید کم کم، کاروان خاموش شد

تا پیمبر خود چه خواهد گفت آیا در غدیر!

تا افق انبوه مردان صحارى بود و دشت

و سکوتى، تا کند آن مرد لب وا در غدیر

مرد اما با نگاهى گرم در چشمان شوق

جستجو مى‏کرد محبوبش على را در غدیر

پس به مردان عرب فرمود: «بعد از من على است

هر که من مولاى اویم اوست مولا در غدیر»

گردها خوابیده بود و کاروان خاموش بود

خوانده مى‏شد انتهاى قصه ما در غدیر

در شکوه کاروان آن روز با آهنگ زنگ

بى گمان بارى رقم مى‏خورد فردا در غدیر

اى فراموشان باطل! سر به پایین افکنید!

چون پیمبر دست حق را برد بالا در غدیر

حیف! اما کاروان منزل به منزل مى‏گذشت

کاروان مى‏رفت و حق مى‏ماند تنها در غدیر!

 

غدیریّه‏

غدیر

پیام نور به لب‌هاى پیک وحى خداست

بخوان سرود ولایت! که عید اهل ولاست‏

بیا شراب طهور از خم غدیر بزن‏

خدا گواست که ساقى این شراب خداست!

غدیر بر همه حق‌باوران، تجلى حق

غدیر بر همه گم گشتگان، چراغ هداست‏

غدیر حاصل تبلیغ انبیا همه عمر

غدیر میوه توحید اولیا همه جاست‏

غدیر آینه «لا اله الا هو»

غدیر آیت «سبحان ربى الاعلى» ست‏

غدیر هدیه نور از خدا به پیغمبر

غدیر نقش ولاى على به سینه ماست

غدیر با همگان همسخن، ولى خاموش

غدیر با همه کس آشنا، ولى تنهاست

غدیر صفحه تاریخ «والا من والاه»

غدیر آیه توبیخ «عاد من عادا» ست‏

هنوز از دل تفتیده غدیر بلند

صداى مدح على با نواى روح فزاست‏

هنوز لاله «اکملت دینکم» روید

هنوز طوطى «اتممت نعمتى» گویاست

هنوز خواجه لولاک را نداست بلند:

که هر که را که پیمبر منم، على مولاست‏

على بود پدر امت و برادر من

على سفیر خدا و على امیر شماست‏

علیست حج و على کعبه و على زمزم‏

على صفا و على مروه و على مسعاست‏

على صراط و على محشر و على میزان

على بهشت و على کوثر و على طوباست‏

على حقیقت توحید بر زبان کلیم‏

على تجلى طور و على ید بیضاست‏

علیست حق و، حقیقت به دور او گردد

علیست عدل و، عدالت به خط او پویاست

على محمد و فرقان و نور و کوثر، قدر

على مزمل و یاسین و یوسف و طاهاست

على به قول محمد: در مدینه علم

ز در درآى که راه خطا همیشه خطاست‏

حدیث منزله را از نبى بگیر و به خلق

بگو مخالف هارون مخالف موسى است‏

کسى که جاى نبى خفت، جانشین نبى است

نه آن که راحتى جان خویش را مى‏خواست

کسى که بت شکند بر فراز دوش نبى

براى حفظ خلافت ز هر کسى اولاست‏

گواه من به خلافت همان وجود علیست

که آفتاب به تأیید آفتاب گواست

به دیدگان خدابین مرتضى سوگند!

کسى که غیر على دید، دیده‏اش اعماست

ثواب نیست، ثوابى که بى ولاى علیست

نماز نیست، نمازى که بى على برپاست‏

به صد هزار زبان، روح مصطفى گوید:

که ‏اى تمامى امت، على امام شماست!

من و جدا شدن از مرتضى! خدا نکند!

که هر که گشت جدا از على، جدا ز خداست‏

مگر نگفت نبى: با هم اند حق و على

اگر على نبود در میانه، حق تنهاست‏

تمام قرآن در حمد و، حمد «بسم الله»

تمام بسمله در «با»، على چو نقطه باست‏

الا کسى که تو را از على جدا کردند!

پناهگاه تو در آفتاب حشر کجاست ؟

مرا به روز قیامت به خلد کارى نیست

بهشت من همه در صورت على پیداست

على ولى خدا بود پیش از آنکه خداى

به حرف «کن» همه کائنات را آراست‏

خدا براى على خلق کرد عالم را

چنان که خلقت او را براى خود مى‏خواست

تمام عالم ایجاد بى وجود على

بسان کشتى بى ناخداى، در دریاست

اگر قصیده «میثم» بود صد و ده بیت

که در عدد، صد و ده نام آن ولى خداست‏

فضایلى است على را که گفتن هر یک

نیازمند هزاران قصیده غرّاست‏

مولاى عشق

غدیر

على را وصف، در باور نیاید

زبان هرگز ز وصفش بر نیاید

على ترکیبى از زیباترین‌هاست

على تلفیقى از شیواترین‌هاست

على راز شگفت روز آغاز

على روح سبکبالى و پرواز

زبان عشق را گویاترین بود

طریق درد را پویاترین بود

دل دریایى‏اش دریاى خون بود

ضمیرش چون شهادت لاله‏گون بود

صداقت از وجودش رشک مى‏برد

اصالت از حشورش غبطه مى‏خورد

صلابت ذره‏اى از همتش بود

شجاعت در کمند هیبتش بود

سلاست در زبانش موج مى‏زد

کلامش تکیه را بر اوج مى‏زد

غبار عشق، خاک کوى او بود

عبیر و مشک، مست از بوى او بود

على با درد غربت آشنا بود

على تنهاترین مرد خدا بود

على در آستین دست خدا داشت

قدم در آستان کبریا داشت‏

نواى عشق از ناى على بود

اذان سرخ، آواى على بود

شهادت از وجودش آبرو یافت

شهادت هر چه را دارد از او یافت‏

على سوز و گدازى جاودانه است

على راز و نیازى عاشقانه است

تپش در سینه‏اش حرفى دگر داشت

حدیث خوردن خون جگر داشت

شگفتا! عشق از او وام گیرد

محبت آید و الهام گیرد

تلاطم پیش پایش سخت آرام

تداوم در حضورش بى سرانجام

توان در پیش پایش ناتوان است‏

فصاحت در حضورش بى زبان است

خطر مى‏لرزد از تکرار نامش

سفر گم مى‏شود در نیم گامش‏

یورش از ذوالفقارش بیم دارد

تهاجم صحبت از تسلیم دارد

کفش خونین‏ترین گل پینه را داشت

ضمیرش صافى آیینه را داشت

من او را دیده‏ام در بى کرآنه

فراتر از تمام کهکشانها

من او را دیده‏ام آن سوى بودن

فراز لحظه ناب سرودن

من او را دیده‏ام در فصل مهتاب

درون خانه مهتابى آب

على را از گل «لا» آفریدند

براى عشق، مولا آفریدند

سخن هر چند گویم ناتمام است

سخن در حد او سوداى خام است

ز دریا قطره آوردن هنر نیست

زبانم را توانى بیشتر نیست

ولى تا با سخن گردد دلم جفت

بگویم آنچه آن شوریده مى‏گفت:

«على را قدر، پیغمبر شناسد

که هر کس خویش را بهتر شناسد»

خُم عشق

غدیر

خُـم عشـق مولا بـه جـوش آمده

صـلایِ ولایت بـه گـوش آمده

ز حـج کـاروان شـادِ شـاد آمده

سروش از سماء همچو باد آمده

ز ایــزد بـه احـمــد ســـلام آمده

بــه اَکمـَلـتُ اینــک پـیـــام آمده

بــه احمـــد خــبر این چـنین آمده

علی شــاهِ دیــن جــانشـین آمده

ســر دســت احمـــد علــی آمده

بـــر اهـــلِ دیــن او ولــی آمده

ز نعــمت تمـــامی هــمــه آمده

گــل ِخـــنـده بــا فاطــمــه آمده

بــه خُــم جمعیت جمله خَم آمده

به تبـــریــک عالـــم به هم آمده


متن فوق توسط: علی مرادی نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
http://alisabra.ParsiBlog.com
علی مرادی
لوگوی من
http://alisabra.ParsiBlog.com
اشتراک در خبرنامه